رهی معیری | رباعی "فریبا"

ساخت وبلاگ

رون آتش عشقمپرِ یاد تــو می سوزدچرا سیمرغ خوشرویم،به دیدارم نمی آییبه این شمعی که می گریدو این شمعی که خاموش استبه جان پاک تو سوگندکه من با خویش درگیرمدر این صحرای بی خورشیددر این دنیای بی امیددر این مرداب می میرممرا یکبار پیــــدا کن*درون این دِه تاریکدر این تنهاییِ بی روحدر این پس کوچه باریکدر این شبهای مه آلودکه مرغی پر نمی سایدکه حتی عابری از دورسراغ تو نمی آیدمرا یکبار پیــــدا کنبیا در این شبِ پر برفدل سرد مرا هـــــا کن ...که بس تار است چشم منو یخ بسته است دستانمبه جان آن کبوتر هاکه روی بام می میرندو آن گنجشک های باغکه در این باد می لرزندبه جان تـــــــو ...دلـــــم تنگ است ....*بیا ای هد هد خوش قلبکه در این سرزمین رنجخدای من دلش انگاردگر از آهن و سنگ استمرا دیگر نمــــی بیندو مردم را در این دوزخکه در حلقومشان فریادولی همواره خاموشندکه هر شب چای غم ها رادرون استکان رنجغلیظ و تلخ می نوشندو حتی در بهار سبزدل افسرده چو پائیزندو از بشقاب پر از هیچدرون آن گلوی خشکغذای درد می ریزندنه امیدی به دل دیگرنه یک شب خواب شیرینیو تو لبخند را هرگزبه لبهاشان نمی بینیدر اینجا مهربانی هادگر خاموش و در خوابندو دیگر آرزوهامانتو گویی نقش بر آبندصدای دلخوشی عمریستدگر در سینه محبوس استو بیداری چو خوابی تلخبه چنگ تیز کابوس استمرا یکبار پیـــــدا کنبه داد من برس ای یارکه من خاموش می میرمبه زیر سقف این دیوارشب تاریک و سرد مندرون مه گرفتار استبیا که این دل تنهابدون عشق بیمار استمرا یکبار پیــــدا کننشانم ده که خوبی چیستبگو از مهربانی ،عشقچرا دیگر محـبت نیستچه آمد بر سر امیـــدکجا رفتند شــادی هاچرا سرد است این خورشیدمرا یکبار پیــــدا کندل سرد مرا هــــا کنمرا یکبار پیــــدا کن ...سراینده : بهزاد رهی معیری | رباعی "فریبا"...
ما را در سایت رهی معیری | رباعی "فریبا" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : onhdlk بازدید : 53 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 18:32